«انَّ لِلحُسَینِ مُحَبَّة مَکنونَة فی قُلوب المُؤمِنین»
«انَّ لِلحُسَینِ مُحَبَّة مَکنونَة فی قُلوب المُؤمِنین»

«انَّ لِلحُسَینِ مُحَبَّة مَکنونَة فی قُلوب المُؤمِنین»

روایت_اربعین : مرد...

روایت_اربعین

مرد...

دودی که مرد عراقی از حلقش بیرون می‌داد چیزی بود به قاعده دود اگزوز تریلی‌هایی که افتاده‌اند توی پیچ‌های امامزاده هاشم و زوزه‌کنان خودشان را بالا می‌کشند!

دود دور سر  چفیه‌اش می‌پیچید و می‌رفت و توی آفتاب کم‌زور عصرگاهی بزرگراه نجفکربلا گم می‌شد.

کنتراست وحشتناک حرکات و سکنات و رنگ پوست‌مان داد می‌زد کدام‌مان ایرانی‌ست و کدام یک عراقی.

به جهت اطمینان اما با همان فارسی تکه پاره و مخلوط به لهجه غلیظ عربی‌اش پرسید: «اِرانی؟!» در همان حال که با مچ پای رگ‌به‌رگ شده‌ام ور می‌رفتم، سر تکان دادم که یعنی بله!

کام دیگری از سیگارش گرفت و با بیرون دادن دود، چشم دوخت به منتهاالیه مسیری که ختم می‌شد به کربلا. جمعیت را یک دور اسکن کرد و گوشه سبیل بعثی‌طورش را جوید و دهان باز کرد به قدر چند جمله: «مَرد… مَرد… قاسم سلیمانی مَرد!» و قاسم سلیمانی را به قاعده سایر هم‌وطنان عراقی‌اش به سکونِ روی میم قاسم می‌گفت!

محمدصادق علیزاده

نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.