#روایت_اربعین
موکب مشتومال!
خیلی خسته بودیم. به پیشنهاد یکی از دوستان رفتیم موکب مشتومال.
یک موکب نسبتا بزرگ با دستگاه مخصوص ماساژ و جوانانی که با جان و دل با دستان نازنینشان خستگی را از تن زوار حضرت میزدودند. روی یکی از تشکها دراز کشیدم و پسر جوانی که حدودا ۲۰سال یا کمتر داشت، ماساژ را شروع کرد. کاملا مخلصانه کارش را انجام میداد و لبخند میزد.
جورابهایم پاره شده بودند و منتظر فرصت بودم که بدوزمشان. در کولهام جوراب اضافی داشتم ولی هنوز زود بود از آنها استفاده کنم.
وقتی به پاهایم رسید و دید جورابها پاره شده اند، به دوستش گفت برایم جوراب بیاورد ولی او که سرش شلوغ بود توجهی نکرد. من هم به عربی دستوپا شکسته سعی کردم او را توجیه کنم که جوراب دارم و احتمال دادم او هم متوجه شده.
بعد از مشتومال در حال خروج بودیم که سروکلهی همان پسر پیدا شد و به من اشاره کرد بنشینم و پاهایم را دراز کنم. یک دستمال و جوراب نو هم در دست داشت. چارهای نبود. دراز کشیدم، خواستم جورابهایم را در بیاورم که اجازه نداد. خیلی مشتاقانه و بیریا جورابهای کثیف و خاکخورده را از پاهایم درآورد و با دستمال پاهای گرد و غبار آلودم را تمیز کرد، که حتی خودم با چندش به آنها دست میزدم...
جورابهای نو را هم به پایم کرد و با لبخند و بیهیچ حرف اضافه رفت. خیلی شوکه شده بودم، ولی آنقدر سریع رفت که وقت نکردم جورابهای قبلی را از او بگیرم که بدوزم.
دو هدیهی شکیل از ایران با خودم برده بودم؛ عطرهایی که از حرم امامرضا(ع) خریده بودم و بسیار خوشبو بودند. آنها را برای خودم خرید بودم و با تمنا خود را متقاعد کرده بودم که هدیه دهم!
بیدرنگ به سمت محل اسکان رفتم و هدیه را به همراه پوستر ضریح امامرضا(ع) برداشتم و برگشتم.
هدیه را به پسر دادیم. مهرش عجیب بر دلم نشست. میخواستم زار زار گریه کنم. من که کسی نبودم ولی امامحسین(ع) به بهترین شکل از میهمانش پذیرایی میکرد. ببینید امامحسین(ع) چگونه قلب آن جوانان را فتح کرده بود که از خود گذشته بودند و بوی بد و کثیفی برایشان اهمیتی نداشت. آنها از عشق حضرت سر مست بودند.
تصویراز هادی لطفی مشهدمقدس
روایت #ارسالی: رضا محمدی